دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر/ کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
1) انگارهها همیشه اینگونه نیستند گاهی تلخ و گاهی به مثابه سکوت؛ انگارهها و انگارها کثرتی فروناکاستگی است که همواره طبیعت و تاریخ، سیاست و هنر و ادبیات را به هم پیوند میزند. مفهومیافتگی چنین سکوتی با تاکید بر آنکه بیمعنا نیست، خاموشی ناگسسته ترسای نابینای سمفونی کلیسایی ژید را به یاد میآورد که سرآخر به گونه هر "دیگر" خود را طبیعی و ناگزیر مینمایاند.
2) به سختی میتوان «دیگری» را دروغ یافت -نه آنگونه که "اکو" میپندارد- شاید هرگز؛ سرسپردگی نیز از دلداگی نشات میگیرد اما صد حیف که تنفر، بسیار انحطاط در پی دارد و سنگینی نگاهها تنها یک باور ساده لوحانه که در ورای جبروت مرموز دروغین پنهان میشود. از به سخره گرفتگی تاریخی تا کناکنش واسازای گذشتگان، همهاش تاریخ صرف است و تاریخ جز این نیست به مثابه سرنوشتی ناچار!!
3) باورم نبود که دیگری یا شرّ است یا خیر، اما درستی پیشنهاد «وونه گات» [نور از دل تاریکی بیرون میآید] حقیقت دارد. در عین حال دروغ مفهومی است سیال، گسترده و متنوع. دروغ ها گاه همچون هرموگنیس است که غلام خویش را تغییر میدهد و گاه آنچنان، متحجرانهتر از توجیه متشرعانه گذشتگان و البته امروز برچسبی به مراتب روشنفکرانهتر دارد.